نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماس تو و ازدواج مامان در امریکا از یک طرف و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد. با هیچکدام از دخترهای ویلاهای اطراف هم نمی توانستم تماس بگیرم. هرکدام از انها حداقل یک دوست پسر داشتند و حرکات و رفتاری دارند که من حالم از همه شان بهم میخورد.
آن روز ناراحت و عصبی از ویلای شبنم بیرون دویدم.مرا با کلی وعده و وعید برده بود انجا تا زشت ترین فیلم هارا نشانم بدهد.کنار دریا نشستم.به خودم و به زندگی ام فکر کردم.قطرات اب به سر و صورتم میخورد.انگار دریا دیوانه شده بود و من احسا س میکردم زِبون و ناتوانم.احساس پوچی کردم. میخواستم فریاد بکشم و یک کاری بکنم تا به خودم ثابت شود زنده ام ؛نیرو دارم و میتوانم با قدرت زندگی کنم.
فریاد کشیدم و بی اختیار به طرف دریا دویدم تا شنا کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم،هنوز میتوانم بجنگم.در ان دریای طوفانی با تمام قدرت شنا میکردم. نیما،خیلی وحشتناک بود.
ادامه مطلب
درباره این سایت