داستان های ناتمام



نیما سلام
تو خیلی لوس هستی، حتی حاضر نشدی قبولی مرا در دانشگاه بمن تبریک بگویی.واقعا تو بی احساس ترین برادری هستی که من تا کنون دیده ام.گمان می کنم اگر ان دفعه هم نمی خواستم بمیرم ، یادم نمی امدی.مرا بگو که دلم را به تو خوش کرده بودم ،نگو تو هنوز همان بی احساس تنبلی هستی که بودی.چه میشود کرد؟
نیما دلم برایت خیلی تنگ شده.هیچ میدانی اخرین باری که یکدیگر را دیدیم کی بود؟من درست یادم هست.نزدیک پنج سال پیش بود.من سوم راهنمایی بودم و تو 18ساله بودی.بفهمی _ نفهمی صورتت مو دراورده بود، که البته تو ان را میزدی. یادت می اید؟ تو و مامان پرواز داشتید.من حتی یادم هست که اخرین غذا را کجا خوردیم؛ در رستوران فرودگاه. اگر یادت باشد، انجا هم مادر و پدر بر سر سرو کردن غذا باهم دعوا کردند.چه بد بود و من چقدر از مردمی که نشسته بودند و مارا نگاه میکردند حرصم گرفته بود.
نیما من خیلی محتاج هم صحبت هستم. تمام دوستان خوبی که قابل معاشرت بوده اند، یا ازدواج کرده اند یا در شهرهای دور به تحصیل مشغولند.اگر میتوانی برایم نامه بنویس.
مواظب خودت باش.
                                                          نکیسا

نیما سلام

نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.

میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماس تو و ازدواج مامان در امریکا از یک طرف  و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد. با هیچکدام از دخترهای ویلاهای اطراف هم نمی توانستم تماس بگیرم. هرکدام از انها حداقل یک دوست پسر داشتند و حرکات و رفتاری دارند که من حالم از همه شان بهم میخورد.

آن روز ناراحت و عصبی از ویلای شبنم بیرون دویدم.مرا با کلی وعده و وعید برده بود انجا تا زشت ترین فیلم هارا نشانم بدهد.کنار دریا نشستم.به خودم و به زندگی ام فکر کردم.قطرات اب به سر و صورتم میخورد.انگار دریا دیوانه شده بود و من احسا س میکردم زِبون و ناتوانم.احساس پوچی کردم. میخواستم فریاد بکشم و یک کاری بکنم تا به خودم ثابت شود زنده ام ؛نیرو دارم و میتوانم با قدرت زندگی کنم.

فریاد کشیدم و بی اختیار به طرف دریا دویدم تا شنا کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم،هنوز میتوانم بجنگم.در ان دریای طوفانی با تمام قدرت شنا میکردم. نیما،خیلی وحشتناک بود.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رمان و دانستنی های روز شوت زباله شرکت ورنا پارسه آرتین جورواجور لوازم جانبی دکوراسیون پرده امیر توریاب ساخت و طراحی آبنما موزیکال Branden Jesse